۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

روزهای بازجویی، سلول انفرادی، قاضیان خارج از زندان



http://omiddana.com/?p=2291
روزهای بازجویی، سلول انفرادی، قاضیان خارج از زندان
هنگام بازداشت، دلهره و پس از کلی بازجویی و تلاش برای انکار خود را در پستویی ۶ متری پیدا می کنی.
پستویی ۶ متری با چراغی همیشه روشن، تمام آرزوهایت به یکباره میشود به اندازه همان ۶ متر.
با خود می گویی: ای کاش هر چع زودتر به زندان اوین منتقلت کنند، سلولهای انفرادی ۲۴۰ و ۲۰۹ را قبلا تجربه کردی میدانی دارای دستشویی می باشند، و حداقل خانواده ات می فهمند، شب ها کجا می خوابی، اما در خانه های تیمی آن هم به دست بیمارانی به مانند بازجو نجفی(حاج نجف نظر پور) لحظه ها به سختی هر چه تمام تر می گذرند.
 
ساعت ۸ بامداد بایستی آماده باشی، تا به اتاق بازجویی هدایت شوی، و باز همان سناریو دیروز را اجرا کنی، یعنی انکار پرسشهای بازجویت و باز هم تحمل ضرب و شتم بازجو نجفی و ناگهان ساعت ۱۱ شب می شود، و بازجویت اینقدر مورد ضرب شتم قرارت داده خسته و کوفته میشود و نفس نفس زنان می گوید: (فردا حرف میزنی شیر فهم شدی) و کیفش را بر می دارد و تو را رها می کند، نگهبانان خانه تیمی دو تن هستند می آیند و زیر بغلت را می گیرند و دوباره همان پستو ۶ متری که نامش سلول انفرادی است.
 
 در آن خانه تیمی روبروی سلول من صدای شخص دیگری می آید، به یکباره احساس می کنی همدمی پیدا کردی، نامش را می پرسم می گوید مهدی تاجیک هست، زمانی که بیشتر با شخصیت و افکارش آشنا می شوم، می فهمم ۱۸۰ درجه با باورهایم در تضاد است، اما تنها شخصی می باشد که در آن لحظه های سخت می توانم خودم را بشناسم، تلاش می کنم از باورهایم بگویم و مهدی هم تلاش می کند با هر روشی زیر بار نرود.
 
کار هر روز من در خانه تیمی می شود ساعت ها بازجویی، انکار و پس از آن پستویی ۶ متری و بحث و تبادل دیدگاه با مهدی تاجیک( البته بدور از چشم نگهبانان در بعضی از مواقع نگهبانان می فهمیدند و کلی فحش و ناسزا بارمان می کردند) بزرگترین مشکل هر دو ما در آن روزها و شب ها رفتن به دستشویی و گرفتن دوش آب بود( این مشکل هر دو ما بود اما مهدی مشکل وضو گرفتن هم داشت و من به عنوان یک ایرانی همیشه با این مذهبی بودن بیشتر زندانیان در حال ستیز بودم بنابراین خوشبختانه من مشکل وضو و کارهای تازیان را نداشتم.)
 
در اتاق بازجویی برای نخستین بار دوست داشتم، صدای اذان تازیان بیاید، زیرا بازجویان رهایم می کردند و به صلات خانه (نمازخانه) می رفتند، و صلات اسلامی تازیان را بجا می آوردند و دست از سر من بر می داشتند و در این فرصت من نفسی راحت می کشیدم، و خودم ر برای ساعتهای طولانی بازجویی آماده می کردم.
 
از اتاق بازجویی و روش های بازجویی هر چه بنویسم کم نوشته ام و قلم توان نوشتند حجمه اتفاقاتی که برای من افتاده را ندارد، براستی نمی توان توصیف آن لحظه های آشوب و دلهره را نوشت، نمی توان بیان کرد چه ساعتهای شومی بر من گذشته و تنها خودت و بازجویت میدانند، تو کی هستی و چه کردی، تا چه اندازه پایبند به باورهایت بودی و حاضر شدی برای آرمانهایت تا لبه چوبه دار هم بروی اما لام تا کام اطلاعاتی را به آنها ندهی، آری تنها خودت میدانی و بازجویت و تنها خودت و همسرت که قسمتی از ماجرا بر آن گذشته با خیالی آسوده وجدانتان راحت است.
 
نکته غم انگیز داستان بالا که برای شما عزیزان روایت کردم، بر میگردد به کسانی که حتا برای یک دقیقه در زندگی خود بابت باورهایشان به زندان نرفته اند و بازجویی پس ندادند و همیشه با مسائل سیاسی با احتیاط برخورد کردند تا مبادا هزینه ای پرداخت نکنند، و در واقع روشن نیست که اینان کی هستند، آنوقت در ارتباط با زندان و بازجویی هایت در کرسی قضاوت می نشینند و آنچنان اظهار فضل می کنند که گویی سالها در زندان اسیر بوده اند، که این همه اطلاعات دارند.
 
نکته خنده دار ماجرا و قابل تامل افردای هستند که در ارتباط با بازجوی هایت و زندانت  نظرهایشان گوش فلک را کر می کند اما زمانی که از اینان می پرسی تنها نام ۵ زندانی محبوس در بند ۳۵۰ اوین را ببر عاجزند و نمی دانند اصلا ۳۵۰ کجای اوین می باشد، آن وقت به خود اجازه می دهند در ارتباط با دوران سخت بازجویی و حبست بدون پشتوانه منطقی و آگاهی دست به لجن پراکنی بزنند.
 
آری مشکلات ما مشکلات فرهنگی می باشد، که احساس می کنیم بایستی در ارتباط با هر چیزی نظر دهیم و اظهار فضل نماییم. 
 
تمامی داستان بالا متعلق به گذشته من و حال من می باشد و این اتفاقات باعث شده است دل شکسته شوم اما دشمنانم نبایستی خوشحال باشند، زیرا تا آخرین لحطه زندگی خویش دست از مبارزه نخواهم کشید، و هر چه اذیت و آزار بر من بیشتر شود من مصمم تر می شوم.
 
نگارنده: امید دانا زندانی سیاسی سابق

روزهای بازجویی، سلول انفرادی، قاضیان خارج از زندان
هنگام بازداشت، دلهره و پس از کلی بازجویی و تلاش برای انکار خود را در پستویی ۶ متری پیدا می کنی.
پستویی ۶ متری با چراغی همیشه روشن، تمام آرزوهایت به یکباره میشود به اندازه همان ۶ متر.
با خود می گویی: ای کاش هر چع زودتر به زندان اوین منتقلت کنند، سلولهای انفرادی ۲۴۰ و ۲۰۹ را قبلا تجربه کردی میدانی دارای دستشویی می باشند، و حداقل خانواده ات می فهمند، شب ها کجا می خوابی، اما در خانه های تیمی آن هم به دست بیمارانی به مانند بازجو نجفی(حاج نجف نظر پور) لحظه ها به سختی هر چه تمام تر می گذرند.

ساعت ۸ بامداد بایستی آماده باشی، تا به اتاق بازجویی هدایت شوی، و باز همان سناریو دیروز را اجرا کنی، یعنی انکار پرسشهای بازجویت و باز هم تحمل ضرب و شتم بازجو نجفی و ناگهان ساعت ۱۱ شب می شود، و بازجویت اینقدر مورد ضرب شتم قرارت داده خسته و کوفته میشود و نفس نفس زنان می گوید: (فردا حرف میزنی شیر فهم شدی) و کیفش را بر می دارد و تو را رها می کند، نگهبانان خانه تیمی دو تن هستند می آیند و زیر بغلت را می گیرند و دوباره همان پستو ۶ متری که نامش سلول انفرادی است.

در آن خانه تیمی روبروی سلول من صدای شخص دیگری می آید، به یکباره احساس می کنی همدمی پیدا کردی، نامش را می پرسم می گوید مهدی تاجیک هست، زمانی که بیشتر با شخصیت و افکارش آشنا می شوم، می فهمم ۱۸۰ درجه با باورهایم در تضاد است، اما تنها شخصی می باشد که در آن لحظه های سخت می توانم خودم را بشناسم، تلاش می کنم از باورهایم بگویم و مهدی هم تلاش می کند با هر روشی زیر بار نرود.

کار هر روز من در خانه تیمی می شود ساعت ها بازجویی، انکار و پس از آن پستویی ۶ متری و بحث و تبادل دیدگاه با مهدی تاجیک( البته بدور از چشم نگهبانان در بعضی از مواقع نگهبانان می فهمیدند و کلی فحش و ناسزا بارمان می کردند) بزرگترین مشکل هر دو ما در آن روزها و شب ها رفتن به دستشویی و گرفتن دوش آب بود( این مشکل هر دو ما بود اما مهدی مشکل وضو گرفتن هم داشت و من به عنوان یک ایرانی همیشه با این مذهبی بودن بیشتر زندانیان در حال ستیز بودم بنابراین خوشبختانه من مشکل وضو و کارهای تازیان را نداشتم.)

در اتاق بازجویی برای نخستین بار دوست داشتم، صدای اذان تازیان بیاید، زیرا بازجویان رهایم می کردند و به صلات خانه (نمازخانه) می رفتند، و صلات اسلامی تازیان را بجا می آوردند و دست از سر من بر می داشتند و در این فرصت من نفسی راحت می کشیدم، و خودم ر برای ساعتهای طولانی بازجویی آماده می کردم.

از اتاق بازجویی و روش های بازجویی هر چه بنویسم کم نوشته ام و قلم توان نوشتند حجمه اتفاقاتی که برای من افتاده را ندارد، براستی نمی توان توصیف آن لحظه های آشوب و دلهره را نوشت، نمی توان بیان کرد چه ساعتهای شومی بر من گذشته و تنها خودت و بازجویت میدانند، تو کی هستی و چه کردی، تا چه اندازه پایبند به باورهایت بودی و حاضر شدی برای آرمانهایت تا لبه چوبه دار هم بروی اما لام تا کام اطلاعاتی را به آنها ندهی، آری تنها خودت میدانی و بازجویت و تنها خودت و همسرت که قسمتی از ماجرا بر آن گذشته با خیالی آسوده وجدانتان راحت است.

نکته غم انگیز داستان بالا که برای شما عزیزان روایت کردم، بر میگردد به کسانی که حتا برای یک دقیقه در زندگی خود بابت باورهایشان به زندان نرفته اند و بازجویی پس ندادند و همیشه با مسائل سیاسی با احتیاط برخورد کردند تا مبادا هزینه ای پرداخت نکنند، و در واقع روشن نیست که اینان کی هستند، آنوقت در ارتباط با زندان و بازجویی هایت در کرسی قضاوت می نشینند و آنچنان اظهار فضل می کنند که گویی سالها در زندان اسیر بوده اند، که این همه اطلاعات دارند.

نکته خنده دار ماجرا و قابل تامل افردای هستند که در ارتباط با بازجوی هایت و زندانت نظرهایشان گوش فلک را کر می کند اما زمانی که از اینان می پرسی تنها نام ۵ زندانی محبوس در بند ۳۵۰ اوین را ببر عاجزند و نمی دانند اصلا ۳۵۰ کجای اوین می باشد، آن وقت به خود اجازه می دهند در ارتباط با دوران سخت بازجویی و حبست بدون پشتوانه منطقی و آگاهی دست به لجن پراکنی بزنند.

آری مشکلات ما مشکلات فرهنگی می باشد، که احساس می کنیم بایستی در ارتباط با هر چیزی نظر دهیم و اظهار فضل نماییم.

تمامی داستان بالا متعلق به گذشته من و حال من می باشد و این اتفاقات باعث شده است دل شکسته شوم اما دشمنانم نبایستی خوشحال باشند، زیرا تا آخرین لحطه زندگی خویش دست از مبارزه نخواهم کشید، و هر چه اذیت و آزار بر من بیشتر شود من مصمم تر می شوم.

نگارنده: امید دانا زندانی سیاسی سابق
Lik

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر